دیر گاهیست که هر روز به تنهایی خویش
برسر جاده ی هجرت که وداعم دادی,منتظر می مانم
ودر این تنهایی ,به دلم می گویم:
که تو بر می گردی
جان من می سوزد ,از حقیقت آری
که تو هر گز
نزد من باز نخواهی آمد
در وجودم دیگر ,شوق وامید نیست
خندهام می گرید که چرا این همه سهل
باورم شد که تو میگفتی:
دوستت دارم
با دلی پر غصه,
به تمنای محالی که تو بر می گردی
منتظر خواهم ماند
واگر جسم مرا , سرخاکی دیدی
یادگاری به سر سینه من,
بنویس
شانه ات تکیه گاه بی کسیم بود,کنون دیگر خاک........