سکوت غمبارشب را باگریه هایم شکستم
شکستم تا بتوانم اسودگی ام را بازیابم
آهی کشیدم و خواستم سخنی بگویم با تو ، ولی نتوانستم
بغض گلویم را فشرده بود
گویا حرفهایم را میشنیدی
بازبان بی زبانی خواسته ای گفتم
یارا چه کنم این راه نه چندان بسیط را برهنه پای چگونه طی کنم
آخر همراهی ات را از من دریغ مدار که حیرانم در خط زندگی
آخر چه کنم چه طور باشم، لبانم از فرط تشنگی آب زلال حقیقت به سخن گشوده نمیشود
باچشمانم اعتراف به خستگی دارم
کاش نگاهم را دوباره بنگری وبینی تا نظاره ام کنی برق چشمانم پرفروغ میشود
ازتپش قلبم چه گویم خودت بهتر میدانی حال مرا در لحظه های انتظار
کاش سرانجام سایه سبزنامت بر سرم گسترده شود ای تنهاترین مونس من