داشتم توی خیابان های شهر عشق قدم می زدم گذارم افتاد
به قبرستان عشق خیلی تعجب کردم تا چشم کار می کرد قبر بود .
پیش خودم گفتم یعنی این قدر قلب شکسته وجود داره ؟؟
همین طور که می رفتم متوجه یک دل شدم انگار تازه خاک شده بود .
جلو رفتم و دیدم روی سنگ قبر چند تا برگ افتاده کنار قبر نشستم و
براش دعا کردم وقتی برگ ها را کنار زدم دیدم ....
اون دل همون کسی بود که باعث شده بود دل من خیلی پیش ها بمیره .
تموم شد تـرانه
به پایان رسیدم
اگـر گـریه کردم
اگـر دل بـریـدم
تـمـوم شد تـرانـه
قـلـم را شکستم
به کنجی خـزیدم
به ماتم نشستم
نوشتم سکوتـو
صدا میشنیدی
به هر خط شکستم
تو گفتی ندیدی
می تونستی از تب
تـرانـه بسازی
دلی رو که بردی
دوباره بـبـازی
می تونستی ماهو
به خـوابـم بیاری
رو پیشونی شب
سـتـاره بـذاری
اگـر بـی اجــازه
تو شعرم نشستی
چرا دل بـریـدی
چرا دل نبستی
تموم شد تـرانـه
چشات غرق خوابه
سوال مـن از تـو
هنوز بــی جوابه
*
سر کلاس ادبیات معلم گفت:
فعل رفتن رو صرف کن!
گفتم : رفتم ...رفتی ...رفت
ساکت می شوم ، می خندم ،
ولی خنده ام تلخ می شود
معلم داد می زند : خوب بعد ؟
ادامه بده
و من می گویم : رفت ...رفت ...رفت
رفت و دلم شکست ...
غم رو دلم نشست
رفت و شادیم مُرد ...
شور و نشاط رو از دلم برد
رفت ...رفت ...رفت!!!
و من می خندم و می گویم :
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته که به آن می خندم ...